غرق گشته
شب چراغی است
در ساحل دریای خموش
روی موجی مغرور
قایقی سرگردان
پیر مردی حیران
از کجا می آید ؟
شبروئی خاموش است
از دیاری دور
از ساحل دریای خموش
پی دلداده ی خود می گردد
روزگاری دریا
دل او را با خود
به دل خود کشید
او به این فکر که شاید
یک شبی این مغرور
پرده از چهره ی یارش گیرد
تا که او مه رخ دلدارش را
هر چند بی روح
هر چند مرده
در تاریکی شب
دگر باره به آغوش گیرد